تنها دویدن



بخش 1- جنگجو بودن، جنگیدن به خاطر حقوق و خواسته ها، به ذاته ویژگی خوبیه و میتونه از خصوصیات یه آدم قوی و کنشگر باشه. ولی همین روحیه گاهی میتونه دست و پا گیر هم بشه؛ وقتی یادمون بره کجا نباید ازش استفاده کنیم.

به نظرم هیچ جنگ و مجادله ای برنده نداره؛ آدم ها در انتهای جنگ یا غالب میشن و یا مغلوب، اما در هر صورت برنده نمیشن. چون هر دو جانبِ ماجرا چیزهایی رو میبازن و همین چیزها باعث میشن حتی در صورت پیروزی هم شادی رو عمیقاً تجربه نکنن. وقتی این فکر بیشتر تو ذهنم تقویت شد که فیلم 1917 رو دیدم و رسیدم به سکانس آخر. قهرمان داستان به ظاهر پیروز شده بود، اما برنده نبود. اندوهی تو ظاهر آرومش بود که منِ بیننده هم میتونستم عمیقاً حسش کنم و بهش حق میدادم.

برای همین فکر میکنم وقتی میتونیم ادعا کنیم تو به کارگیری روحیۀ جنگنده مون به بلوغ رسیدیم که بدونیم هر چیزی تو زندگی ارزش جنگیدن نداره. وقتی که یادمون باشه پیش از درگیر شدن به اهدافمون و تاوان هایی که باید به خاطرشون بپردازیم خوب فکر کنیم.

اواخر سال 98 تو موقعیتی قرار گرفتم که اولش فکر کردم چالشم کنار نکشیدنه و اینجاست که باید یه جَنَمی از خودم نشون بدم. ولی کمی که گذشت، حس کردم اشتباه فهمیدم. چالش من در حال حاضر جنگ با خودمه؛ تا حدی از صبر، قدرت و اعتماد به نفس رو در خودم ایجاد کنم که یه وقتایی به انتخاب خودم وارد بازی نشم و این موضوع حالم رو بد نکنه که چرا قدرتم رو به آدم هایی که در مقابلم قرار گرفتن و برام شاخ و شونه میکشن نشون ندادم!

 ***

بخش 2- انتهای سال 98، دلم میخواست چیزایی که در طول سال یاد گرفتم، برام جا افتاد یا نگاهم نسبت بهشون تغییر کرد رو مرور کنم. ولی حالم جوری بود که هر بار به این موضوع فکر میکردم، ذهنم میرفت سمت چیزهایی که دوست دارم انتهای سال 99 تحت عنوان تجربیات 99» ازشون بنویسم. مثلا اینکه: 

  •  آدم باید تو زندگی، بعد اینکه یه مسیر قابل قبول پیدا کرد، سرشو بندازه پایین و راه خودش رو بره؛ بدون توجه به اتفاقات جالب توجه اما کم ارزش حاشیه مسیر. تلاش درست، تو مسیر درست و با نیت درست، بی اجر نمیمونه. برعکسشم همینطور.

و اینم باید در نظر گرفت که ممکنه این اجر»، جایی غیر از اونجا که انتظارش رو داریم روزیمون بشه. 

  •  شاید یه وقتایی عزت آدم های حسابی با نیت های درست، بازیچه دست آدم های کوچولو با دغدغه های کوچولوتر بشه؛ منتها رسم دنیا این نیست که بازیچه بمونه.
  • دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور»

 

* دلم میخواد تو سال 99 تمرکزم رو بذارم رو زیاد زندگی کردن»؛ و در همین راستا دوست دارم تا میتونم برم سفر.^_^

***

بخش 3- این تصویر هم حاصل گردشگریِ نرسیده به بهار بنده است در منزل. (شکوفه شلیل هستن ایشون)

و اینکه امیدورام 11 ماه و 10 روز باقیمانده از سال جدید مبارک و پربرکت باشه برای همه:)

 شکوفه بهاری شلیل


یکی از برکات این روزهای قرنطینه برای من پیدا کردن امکان و زمان شرکت تو یه مسابقه ست که یه جورایی وصله به یکی از بزرگترین رویاهام. با دو تا از دوستای دورۀ کارشناسیم(یک سال پایینی و یک سال بالایی سابق!) تیم شدیم و داریم ستگاه موقت پس از سانحه» طراحی میکنیم.

تجربه و چالش خیلی متفاوتیه. یکی از مهم ترین چیزایی که تا اینجا بهش رسیدیم، این هست که این جنس از کار و طراحی تا چه حد میتونه سهل و ممتنع باشه. شب های اول به چندین ایده جذاب و مناسب رسیدیم که نمیدونستیم چطور بینشون انتخاب کنیم. حالا اما، هر چی پیش میریم یا میرسیم به نقطه اول و یا یه جایی گیر میکنیم. انگار مدام همۀ فکر ها و ایده ها مثل توپ های شماره دار تو گردونۀ قرعه کشی، تو ذهنمون میچرخه و هم میخوره!

از شما چه پنهون، هر شب انتهای بحث مغزمون جوش میاره:)) منتها قرارمون با خودمون اینه که تا تهش بریم. یعنی کمال طلبی منفی رو بذاریم کنار و جوری مدیریتش کنیم که حتماً کارمون خروجی داشته باشه. حتی اگر اون چیزی نشه که از اول میخواستیم.

و تا جایی که ممکنه به نتیجۀ مسابقه فکر نکنیم؛ دلخوشِ این باشیم که ما هم بیکار ننشستیم. یه تلاشی رو تو این حوزه کلید زدیم و اصطلاحاً پاهامون گِلی شده.

 

لطفاً اگر دوست داشتین دعا کنین به یه نتیجه ای برسیم :دی

 

پ.ن: امشب بحث این بود که اگر 10 اردیبهشت قرار باشه اون شهاب سنگه بخوره به زمین و عمرمون به دنیا نباشه، یه خوبی ای داره. این که قبلش(3 اردیبهشت) نتیجه مسابقه اعلام شده :)

والا، لااقل تو خماریش از این دنیا نریم، شاید اون دنیا بهمون نگن ؛)


اگر وکیل میشدم، در بهترین و شریف ترین حالت ممکن میتونستم مدافع حقوق آدم هایی بشم که زبان دفاع کردن از خودشون رو ندارن. آدم هایی که حتی گاهی زبان اعتراض هم ندارن. یعنی بگردم افرادی رو پیدا کنم که حقشون و شأنشون زندگی ای که دارن نیست، ولی اینو نمیدونن؛ و بعد از اینکه بهشون یادآوری کردم نباید حقوقشون رو بر خودشون حرام بدونن، بهشون کمک کنم.

نه برای اینکه قهرمان مظلومین بشم! این کارو بیشتر به این خاطر انجام میدادم که بچه پررو»*هایی که فکر میکنن با ت و بازی کلامی و گرفتن ژست حق به جانب، میتونن در هر شرایطی حرف و موضع ناحق خودشون رو در مقابل آدم های ساده و بی دفاع غالب کنن و خودشون رو محق جلوه بدن بدونن و بفهمن دنیا همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه. 

 

 

* حس کردم شاید استفاده از این لفظ اینجا کار درستی نباشه ولی هر چی فکر کردم کلمه یا عبارت جایگزینی پیدا نکردم که حق مطلب رو ادا کنه. باور کنین فکر کردم ولی نشد!

 

پ.ن: بچه پررو نباشیم.


دلبندم سلام

اگر بخواهم از این روزهای جوانی ام برایت بگویم، میتوانم از خشم، وحشت و دلسردی های اجتماعی برایت صحبت کنم. یا کمی به خودم نزدیک تر شوم و از بدعهدی ایام، بی مهری، کم معرفتی و بی انصافی اطرافیان، بغض های شبانه و صبوری و سکوت حرف بزنم. اما تو در هر صورت همۀ این ها را خواهی شنید، هر روز و هر ساعت، از کرور کرور آدم های اطرافت. متأسفم که به عنوان مادرت نمی توانم به تو وعدۀ دنیایی بدون رنج را بدهم.

اما دوست دارم بدانی زندگی نه به من، نه به تو و نه به هیچ کس دیگر تضمینی برای ثبات و آسودگی نداده و نمی دهد. اینکه هیچ شادی و دلِ خوشی به شکل معجزه در انتظارت نیست. اینطور که من تا اینجا فهمیده ام، ما در مسیر رشد به این رنج ها احتیاج داریم و این تویی که باید زیبایی و لذت را از میان لحظه لحظۀ آن ها بیرون بکشی. شاید این از اامی ترین و در عین حال فراموش شده ترین مهارت های لازم برای زندگی کردن» باشد.

نمی دانم دنیا، وقتی تو در آن به کشف و تجربه میپردازی به چه شکلی است. شاید به مانند این روزهای من اخبار بد و حوادث تلخ، برای فشردن قلب کوچک تو همواره در رقابت باشند.

به عقیده مادرت شاید لازمه ی زنده ماندن»، داشتن علائم حیاتی و دور بودن از بیماری و جنگ باشد. اما زندگی کردن» قطعا شجاعت و جسارت می خواهد.

زندگی کن. تا میتوانی زندگی کن. زندگی کن و هزینه اش را هم بپرداز. فرصت محدود زندگی ات را در اندوه، ترس و ناامیدی نگذران.  اجازه نده اطرافیان  با یادآوری مداوم تلخی و دلهره، آرامش و شوق حرکت کردن در مسیر رشد را از تو بگیرند. در عوض، اگر از دستت برآمد تو برایشان نوید بخش دنیایی پر از رنگ باش.


عزیزترینم سلام!

شاید وقتی این نامه را میخوانی مادرت یک طراح برای سرپناه انسان ها، یک معلم در دانشگاه یا حتی یک بانوی خانه دار باشد. فرقی نمیکند. فقط خواستم بدانی وقتی به آغاز جوانی رسیدی، اگر در زندگی مسیری برای رشد، غیر از تحصیل در دانشگاه پیدا کردی که هیچ(بهتر!). اما چنانچه قصد کردی مانند مادرت مسیر درس و دانشگاه را در پیش بگیری، تنها و تنها در یک صورت می توانی ادعا کنی چیزی را تحصیل» کرده ای؛ اینکه این چیزها» تو را به آدم بهتر، مفیدتر، شریف تر، بزرگ تر، باشعورتر، فهیم تر و بلند نظرتری تبدیل کند.

عزیز دل مادر؛ اگر روزی حاذق ترین جراح جهان شدی اما مفهومی به نام حرمت و عزت انسان ها» برایت معنا نداشت، اگر موفق ترین مدیر جهان شدی و در مواقع بحرانی از مدیریت احساساتت بازماندی و از سوادت ابزار ساختی برای تحقیر انسان های ناآگاه و از این کار لذت بردی، یا بزرگ ترین دانشمند جهان شدی و وجود خود را ارزشمند تر از دیگران دیدی و  از پس برقرار کردن روابطی محترمانه و امن با اطرافیانت برنیامدی، بدان و آگاه باش که گواهی ها و مدارکت، تحصیلاتت، ثروتت و مقام و مرتبه ات پشیزی برای مادرت ارزش نخواهد داشت؛ و تنها در این حالت است که یقین خواهم کرد در پرورشت ناموفق ترین آدم این دنیا بوده ام.

 

دوستدار تو؛ رها.


امروز کارم رو از دست دادم. کاری که حدود سه سال و نیم درگیرش بودم. کاری که از طرف خانواده و اطرافیانم جدی گرفته نمیشد؛ برای خودم اما، به معنای واقعی کلمه "کار" بود. کاری که مجبور به پذیرشش نبودم، انتخابم بود و به خاطرش کلی سرزنش شدم، با این حال تو هر شرایطی محکم و امیدوارانه پاش وایستادم و حتی دیگران رو هم به صبوری تشویق کردم. خیالم این بود شریک فعالیتی هستم که ارزش بیشتری از صرفا یه کار معمولی با هدف کسب درآمد و. ایجاد میکنه. خیالم این بود که همین درآمد کم چقدر بهم میچسبه وقتی کارم رو بدون پارتی و رانت و صرفا با تکیه بر اعتبار خودم به دست آوردم و حفظ کردم. شوقم از این بود که دیگه روزای سخت داره تموم میشه و وقتش رسیده نتیجه این صبرو ببینم. اما.

نه کسی اخراجم کرده و نه عمر اون کار تموم شده. ولی من از دستش دادم. حالا چرا و چجوریش ماجرایی داره که الان مجال توضیحش نیست.

اولش خواستم غر بزنم؛ بگم حیف اون عمر و انرژی و امیدواری. ولی یادم اومد قرارم با خودم چیز دیگه ای بود.

حدود چهار سال پیش کار دیگه ای که مدت ها برای پا گرفتنش وقت و انرژی گذاشته بودم رو به دلایلی رها کردم. هنوز از اون تصمیم پشیمون نشدم، منتها اون زمان با از دست دادنش یه حسی شبیه ناکامی پیدا کردم. حس میکردم بخشی از رویاهای به خیال خودم واضحی که برای آینده داشتم محو و مبهم شد. فکر بی نتیجه موندن اون همه تلاش و شب بیداری آزارم میداد. از طرفی نمیتونستم تجربه های ارزشمندی که تو اون مدت داشتم رو نبینم. همون زمان بود که یه الگوی جدید برای تصمیم گیری هام تعریف کردم:

"اینکه اگر تصمیم جدیدی برای زندگیم گرفتم یا خواستم فعالیت جدیدی رو شروع کنم که نتیجه ی خاصی داره، یک بار تو ذهنم نتیجه رو حذف کنم و ببینم باز هم دلم میخواد وارد اون کار بشم یا نه. برای مثال، اگر تصمیم گرفتم با هدف کنکور درس بخونم، اگر بعد از چند ماه تلاش روز کنکور تصادف کنم و نرسم به جلسه آزمون، حس میکنم تلاشم بی نتیجه بوده و عمرم تلف شده؟ اگر جواب این سوال آره» بود، واردش نشم! این شد که تصمیم گرفتم بشم یه آدم فرآیند محور. اینکه رو نتیجه هیچ تلاشی حساب قطعی باز نکنم و فقط سعی کنم کاری که به نظرم درست هست رو تو هر زمان انجام بدم و جوری مسیر رو طی کنم که منجر به رشدم بشه. چون نتیجه ی اتفاقات، به عوامل متعددی بستگی داره که کنترل خیلی از اون ها در حوزه اراده من نیست." این کار  هم برای من پر از تجربه های ارزشمند این چنینی بود.

ناامید نیستم. دلسرد هم نشدم. اما نمیتونم انکار کنم با وجود این پذیرش و همه ی این بحث ها، حالم گرفته است. واقعیت تلخ دیگه ای هم که وجود داره اینه که عجالتا همین منبع درآمد محدودی که داشتم رو هم از دست دادم! فعلا نمیدونم باید از دست چه کسی و به چه میزان ناراحت باشم، دوست هم ندارم بهش فکر کنم.

فقط به وقتش باید بشینم و عملکرد خودم رو تو این مدت دقیق ارزیابی کنم، تا نقاط قوت و ضعفم رو بهتر بشناسم و تو تجربه های بعدی پخته تر عمل کنم. شاید اشتباه میکردم که اینقدر نسبت به این فضا و این کار حس تعلق داشتم، شاید هم نه. حتی اینم باید در نظر بگیرم که ممکنه ته ارزیابی هام به این برسم که یه روزی و با یه شرایط خاصی، برگردم و به این همکاری ادامه بدم‌.

به هر حال، در حال حاضر چیزی که واضحه این هست که: "باید زندگی حرفه ای جدیدی رو شروع کنم."

و چیزی که هنوز  باورش دارم: "الخیر فی ما وقع" :)

 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

واحه ارز دیجیتال رایگان بانک مشاغل ایران دیجیتال | مارکتینگ | مراقبت | درمان| درد | حمایت | بهبود اندیشه 504 words بیّنات قلم واندیشه kharid-140055 عِند موجودیت خودم !